سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه تو را به خداى سبحان نیازى است در آغاز بر رسول خدا ( ص ) درود فرست ، سپس حاجت خود بخواه که خدا بزرگوارتر از آن است که بدو دو حاجت برند ، یکى را برآرد و دیگرى را باز دارد . [نهج البلاغه]
آینده

تنها در زندگی (1)


                           بسمه تعالی

                                                           ?

کافه خالی بود . مردی که کلاهش  روی سرش کشیده و یک نخ سیگار از  لبش آویزان شده بود . یک کاسه جلوی خود گذاشته که بلکه سکه ای در آن تلق و تلوق کند. وقتی به   خانه می رفت خانومش « الیزابت» از ترس «هِنری» به اتاق می رفت. خانه با فرش های پاره و پوره و دیوار های کاه گلی و تاریک که هرگاه شعله ی سیگار هنری آن جا را روشن می نمود . فضای غم انگیزی را بوجود آورده بود. الیزابت و هِنری از مال دنیا یه پسر به نام «جرارد» داشتند که هِنری او را بر خلاف میل خود و الیزابت، برای تهیه ی مواد و سیگار خود به فردی به نام «فرانک» فروخته بود. جرارد 5/1 ساله بود . فرانک برای او کمی نگذاشته بود حتی چند خانم را برای نگاه داری او بر گزیده بود . علت این رسیدگی به جرارد این بود که زن فرانک «اناستازیا» باردار نمیشد. همین طور گذشت که جرارد به مدرسه رفته و اولین تجربه اش در مدرسه بود فرانک سر ساعتی که مدرسه به پایان می رسید جلوی درب آموزشگاه ایستاد.جرارد با دیدن پدر فعلی خود بسیار خوش حال بود . پدر به او قول داده بود که به مناسبت اولین روزی که جرارد به مدرسه رفته به کافه بروند. بالاخره پس از انجام تکالیف جرارد،همه راهی کافه شدند. جرارد در داخل ماشین شور و حالی داشت . تا وقتی که ماشین ترمز کرد. وقتی که قدم بر میداشت به روبه روی درب کافه رسید و پس از کمی توقف از اناستازیا مبلغی پول گرفت معلوم نبود که می خواهد چه کند. اناستازیا در فکر همین بود که جرارد به سمت فردی که کنار کافه نشسته بود رفت و آن پول ها را در درون کاسه انداخت. بوی سیگار آن فرد برای جرارد بسیار آشنا بود. شب ها بیدار مانده و به فکر این بود که این بوی بسیار آشنا چیست؟!؟ همیشه بعد از مدرسه به کافه میرفت. اما افسوس که چیزی یادش نمی آمد. روزی فرانک می خواست بداند علت این تغییر در جرارد چیست؟!؟ جرارد از مدرسه بیرون آمد و به سمت دیگری که به خانه ی فرانک منتهی نمی شد رفت. فرانک بسیار متعجب بود .  دید که جرارد تمام پول توی جیبی اش را که صبح ها به او می دهند درون کاسه ریخت.تن فرانک می لرزید چون فکر می کرد که جرارد فهمیده است که آن فرد کیست؟به خانه رفت و پس از مدتی که حالش از قبل بهتر بود جریان را با اناستازیا در میان گذاشت ....................................................................................

ادامه را در پست بعد خواهم گفت

                                           نظرتون چیه ....... حتما بگین.

 

                                                                          باتشکر،مصطفی         


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
داستان...ادامه ی تنها در زندگی...(2)
داستان...تنها در زندگی (1)...
داستان تنها در زندگی (1) ...
خانه

: موضوعات



: آمار سایت
بازدیدکنندگان: 2864
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 5

: درباره من
آینده
مصطفی
سلام؛ نظر بدید ؛ چیزی خواستید بگید تا براتون تو وبلاگ بذارم.اگه خواستید چیزی از مطلب وبلاگ برارید،قبلش خبر بدید.

: لینک به من
آینده

: اشتراک

 

پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ